کتاب فارسی دبستان برای من همیشه شیرینترین درسها را داشت. زنگ شیرینی که پر از شعر و حال خوب بود. مثلا دو کاج برایم مثل یک داستان بود که یار نامهربانی داشت و وقت سختی کنارش نماند و تکیه گاهش نشد. بعد از آن هروقت میدیدم دوتا کاج کنار هم قد کشیدهاند یاد آن شعر میافتادم. سا لها پیش در یک روز بهاری که داشتم از میدان نمایشگاه رد میشدم، کنار باغ گیلاس ایستادم و رفتم کنار درختهای پر از شکوفه عکس گرفتم.
نزدیک دیوار باغ گیلاس دوتا کاج بزرگ نظرم را جلب کرد. معلوم بود قدمت زیادی دارند. آنها زمستان و تابستان کنار هم بودند و انگار برخلاف «دوکاج» کتاب فارسی با هم مهربان و یکدل بودند. وقتی که قرار شد به خاطر کم شدن ترافیک میدان نمایشگاه تقاطع چند سطحی اجرا شود باغ گیلاس هم رونقش را از دست داد. درختهای میدان یا قطع شدند یا خشک یا به مکان دیگری منتقل شدند، اما دوتا کاج همچنان بودند.
آنها پای هم مانده بودند، اما کار ساخت پل که تمام شد آن دو درخت کاج هم خشک شدند. باغ هم خشک شده بود. هربار که از آنجا رد شدم، غمگین نگاهشان کردم، هربار که رد شدم با خودم فکر میکردم که آن دو کاج در آن لحظهها چه دیدند؟ چه شد که خشک شدند؟ نگران این بودم که نکند حالا قطعشان کنند؟
اما وقتی دوباره دیدمشان، یک اتفاق تازه افتاده بود، آن دوتا درخت تبدیل شده بودند به دوتا مجسمه چوبی. دوتا دست که کاج به هم هدیه میدهند. از دیدنشان خوشحال شدم. اینکه هنوز به این زیبایی آنجا بودند و به شکلی نو و هنرمندانه دوشادوش هم ایستاده بودند و ریشه هایشان هنوز توی خاک بود.